خاطره اي از اولين باري كه توي حوزه سخنراني كردم
سلام روز بخير!
بازم ميخوام يه خاطره بگم آماده ايد
قرار بود توي يه روزي كه از سوي معاون فرهنگي مدرسه مشخص شده بود من ودونفر ديگه هر كدام به مدت تقريبا نيم ساعت سخنراني كنيم منتها روش اينجوري بود كه ابتدا توي كلاس برا همكلاسيهامون اجرا ميكرديم بعد اگه معاون اونو پسنديدن دفعه دوم تو جمع بزرگتر مثل نمازخونه در مراسم صبحگاه اجرا كنيم…
موعد فرا ميرسه و بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن فاطمه خانم ميره پشت تريبون نه ببخشيد پشت يه ميز و در حاليكه روي صندلي نشسته بود شروع ميكنه بعد از خطبه به داستان تعريف كردن هي ميگه و ميگه منتظر بوديم داستان تموم بشه اما مگه ميشد خيلي طولاني بود كلا سخنرانيش داستان بود و بعد آخرش يه معذرت خواهي ميكنه بابت اينكه امروز شهادته و من روضه بلد نيستم بخونم و سكو را ميده نفر بعدي منتها قبلش ازش نقد ميشه…
يكي گفت كلا داستان بود.يكي گفت بايد متنشون رو توي برگه هاي كوچيك مينوشتن ويكي ديگه يه چيز ديگه و بعدم معاونم اضافه ميكنند كه يه خورده با روسري زير چادرش ور ميرفته و اين باعث ميشه حواس مخاطب پرت بشه و در نهايت استاد فرمودند يه دفعه ديگه بايد امتحان بده .اينو تو پرانتز بگم كه فن سخنرانيش عالي بود منتها از اونجايي كه من در جريان كاراش بودم وقت نذاشته بود وگرنه ميتونست خيلي خوب ارائه بده…
نوبت نفر بعدي ميرسه ايشون يه تن صداي ملايمي داره كه واقعا دلنشينه خيلي خوب شروع كرد ولي از اونجايي كه حسابي دل نازكه كلا سخنراني به طرف روضه جهت پيدا كرد و چشاي دوستمون باروني شد به طوريكه تقريبا همه رو منقلب كرد ولي يه دونه ايراد از سخنرانيشون گرفته شد و اون اينكه اكثرش روضه بود و ايشونم مجدد بايد امتحان ميداد..نوبت من رسيد واي اگه بدونيد چه استرسي داشتم رفتم به محل و شروع كردم باورتون ميشه فقط اولش در حد دوسه دقيقه استرس داشتم آخه نفرات قبلي يه تجربه هايي تو سخنراني داشتن ولي من نه يعني برنامه اجرا كردم يا تدريس يا كنفرانس و … داشتم منتها سخنراني كه يه مدت فقط بشيني و همه بهت خيره بشن رو نه…
خدا رو شكر خيلي خوب پيش رفتم كه با اون تمريني كه توي خونه كردم يكي بود خطبه و روايت و آيه و گريزومصداق روز و…. قبل از اينكه بخوام وسطا صلوات بدم با يك تك بيتي در مورد امام زمان(عج) يا دكلمه اي دلنشين به استقبال صلوات ميرفتم چون اون روز شهادت امام موسي بن جعفر(ع) بود يه روضه از توي كتابا پيدا كرده بودم كه بخونم در حاليكه اصلا به اصول روضه خواني آشنا نبودم ولي خداييش خودمونيما چه جرئتي ميخواد… باورتون نميشه نميدونم انگار يه كمكي رسيد . اينقدر خوب روضه خوندم كه ناخداگاه اشكاي خودم جاري شد كه تو خونه اينجوري نميشد حال دوستان رو نميدونم چجوري شده بود ولي يه صداهايي از گريه ميومد…بعدم نهايتا دعا كردم منتها براي همين دعاخواني هم ارزش قائل شدم و توسايتها دنبال دعاهاي جديد و قشنگ گشتم( مثل آنچه نگفتيم و بدان محتاجيم به هدف اجابت برسان) …. به لطف خدا سخنراني تموم ميشه و يه نفس راحت كشيدم و رفتم نشستم
بعد نوبت نقد رسيد يكي از نقدا كه يكي از بچه ها مطرحش كرد و به حقم بود اين بود كه يه جايي از متنم رو بايد تغييرش ميدادم چون ممكن بود برداشت غلطي ازش بشه استادمون هم تاييد كردن بعد يه نقدي هم استاد داشتن و اون اينكه زياد نگاه مينداختم به برگه هايي كه همراه خودم برده بودم ولي تعريفايي كردن كه اين نقدا رو پوشوند فرمودند اونجاهايي كه خودم مطلب رو ميگفتم بدون نگاه به برگه ارتباط گيري و اثرپذيري زيادي با مخاطب داشتم يا مديريت كلاسم خوب بوده (يه نفر موبايلش زنگ ميخوره بعد پچ پچ ها شروع ميشه منم با يه نگاه نافذ و كمي سكوت كلاس رو به دست گرفتم)از لهجه خوبم تعريف كردن و گريز و خطبه و شعر و دعاي آخر كه خيلي قشنگ بود و جديد….بعدم قرارشد تو نمازخونه هم اجراكنم
فك كنيد با اون جمعيت زياد كه از ابتدا تا انتهاي نمازخونه رو پر كرده بودن و بابلند گوي خراب بخوايد صحبت كنيد.آخه اون روز روز ورزش خانماي سيكلمون بود منتها استادشون نيومده بودن به خاطر همين جمعيت زياد شد بود ولي به لطف خدا اونجا هم تونستم به خوبي برنامه رو پيش ببرم و اصلا ديگه نگاه به برگه ها نمينداختم … يه بار آدم سخنراني كنه كلي استرسش براي دفعه دوم ميريزه …
والسلام