سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه و به قول یارو دماغتون چاق باشه…
بعد از 4 ماه دوری از خانواده برای گذراندن امتحانات پایان ترم اومدم شهر با صفای خودمون با اون مردمای خونگرم و دوست داشتنی…
کلی برنامه چیده بودیم که زودتر از اینا به اتفاق همسر عزیزم بیایم یزد همه ی فامیل و در و آشنا و همسایه ها سراغمونو از مادرم میگرفتن که بلاخره کی میاین تا پاگشاشون کنیم و ببینیمشون ..
ضمن اینکه خانم معاونمون منتظر بودن من بیام یزد و برای کسب رتبه کشوری وبلاگم تو مدرسه یه تجلیلی ازم بکنن …
ولی یه اتفاق شیرین افتاد که ما رو موندگار کرد …خدا یه لطفی از اون الطافی که نظیر نداره بهمون کرد و یه نینی بهمون امانت داد … نعمت مادری… که باید مراقبش میبودیم و نشد بریم کلی با شوهرم ذوق کردیم تجربه شیرین اوایل زندگیمون بود تقریبا یک ماه بعد از ازدواج ….من عاشق بچه ام…موقع امتحانات رسید و باید میومدم یزد قطار گرفتیم و خوشبختانه حرکت چندانی که برام ضرر داشته باشه نداشت…
خدا رو شکر امتحانا رو بخوبی پشت سر گذاشتم …محیط حوزه با اون فضای معنویش با اون دوستای عزیز و کادر دفتری بهم ارامشی میداد وصف ناپذیر…همچنین رفتن سر قبر شهید گمنام که واقعا با توسل بهش حاجت گرفته بودم…
تقریبا 16 هفته میشه که این نینی رو به همراه دارم وای نمیدونید چه احساسی داره آدم وقتی بفهمه قلب یکی دیگه رو تو خودش داره…امیدوارم خدا به اونایی که بچه دوست دارن زودتری بچه خوب و صالح بده…برا منم دعا کنید سالم و صالح باشه…
دوران ویار و تهوع از همون اول اومد سراغم… بنده خدا آقامون درکم میکرد و گهگداری تو آشپزی و کارای خونه کمکم میکرد
البته اکثرا سر کارن وبه خاطر همین میدونستم خیلی خسته اند بهشون نمیگفتم فلان کار رو میکنید برام ،خودشون قبل از اینکه من بگم دست بکار میشدن …خودمونیما لحظات به یادموندنی قشنگیه….
الانم یه دو هفته ای یزدم و آقامون سر کارشون تو مشهد….البته یه دو روزی ایام امتحانات اومدن پیشم خیلی دلمون برا هم تنگ شده بود…
قدر همو الان بیشتر میدونیم
خوش باشین
یا علی