خاطره روز اول حوزه:
اولش بگم كه من چجوري خواستم يهويي برم حوزه
درسم تموم شده بود و موندم بعد از اين چكار كنم كه يه روز تلفن خونه زنگ ميخوره و خاله محترمه پشت خط بودن.همزمان دانشگاهمون رو تموم كرده بوديم بعد از احوالپرسي گفتن من دارم براي حوزه ثبت نام ميكنم تاريخش اينه محلش اينه و فلان.باز دوباره فرداش تلفن زنگ ميخوره اين دفعه زن دايي جوياي احوال ميشن و ايشونم صحبت حوزه را ميكنند يه سال حوزه را تموم كرده بودن از شرايطش گفتن كه ميشه حضوري يا غير حضوري برداشت و … منم چون از قبلش يه علاقه اي به دروس حوزه داشتم و اونا تا حدودي در جريان بودن اين بود كه رفتم به آدرسي كه داده بودن و ثبت نام كردم اونم غير حضوري.
هر از چند گاهي كتاباي داداش طلبه ام رو ورق ميزدم حتي ساعتها چشم از خوندنش بر نميداشتم (هر چند بعضي كتاباي برادران اختلاف محتوايي با ما خواهران داره)
من آزمون ورودي ندادم فقط مصاحبه كردن اونم سوالايي كه بعضي هاش يه كم فكر ميخواست.قرآن كريم رو باز كردن گفتن از روش بخون منم شروع كردم به همون زبون فارسي تند تند خوندن ولي بنده خداها چيزي نگفتن .الان كه فكرش ميكنم ميبينم اين چه قرآني بود كه من خوندم بدون صوت و لحن و قرائت عربي و تلفظ درست و قواعد تجويدي و…
اولين روز حوزه
جلسه افتتحايه رو داشتيم بعد ديديم خانماي مهربون با اون حجاب كاملشون كه من اين همه زن با حجاب كه تقريبا همه به يك شكل باشن را يه جا نديده بودم از اينايي كه چادرشون رو تا پيشوني ميكشيدن جلو.نه اينكه من با حجاب نبوده باشم نه منتها يه كم اين شكلي حجاب برام تازگي داشت(تازه فك ميكردم من از همه با حجابترم) …فكرشو بكن از محيط دانشگاه با اون وضع فجيع حجاب وارد جايي شده بوديم كه از زمين تا آسمون فرق داشت اين بود كه يه چند تايي مثل من كه تازه وارد حوزه بوديم توي چشم ميومديم و ما هم براي اينكه هم رنگ جماعت بشيم و يه جورايي انگشت نما نباشيم خودمونو مثل اونا كرديم
بعد روز اولي كه وارد كلاس درس شديم ديديم استادامون با ظاهر ديگه اي اومدن سر كلاس درس يه خورده تعجب كردم روسري رنگي و يه كم به اصطلاح فكلي مكلي و مانتوهاي خوشكل … اي واي خدايا اينجا حوزه مگه نيس؟
بعد ديدم نه بابا اونقدري هم كه گفته ميشد حوزويها خشكن نبود.بعد متوجه شديم قانون اينه كه داخل ميشه رنگي پنگي بود ولي بيرون يه دست بايد مشكي باشيم .اينجوري خيلي خوب بود.تو كلاساي درس دلمون نميگرفت هر روز يه رنگ جديد و يه تيپ جديد…
خيلي با خاله كيف ميكرديم خاله كه روسريهاشونو آورده بودن و ميگفتن ريحانه جان اين به من مياد(سن مامان منو دارن خيلي با حالن تا الانم با هم پيش رفتيم)
يه روز تشنه شده بوديم من و خاله رفتيم سراغ كلبن آب ديديم يه كم آب بيشتر نداره رفتم كنار پنجره كلاس آبا رو خالي كردم از اون طبقه دوم تو باغچه حياط.نشنونه گيريم خوب بود و رو سر كسي خالي نكردم
خانم معاونمون كه اين صحنه رو ديده بودن من كلبن به دست رو با خاله ديدن كه داريم از پله ها پايين ميايم تا بريم اونو پر از آب كنيم.يه لبخندي به ما زدن و فرداش كه شد ديديم تو صبحگاه دارن ميگن كه يه نفرچنين كرده و چنان كرده و كارش قابل تحسينه كه آبو هدر نداده و راضي شده دو طبقه با پله بره پايين و اون كلبن رو از آب پرش كنه و دوباره با اون سنگينيش بياردش بالا….
ما بين خودمون باشه گفتيم عجب!چقدر اينجا كارا زير ذره بينه..
يادش بخير